عباس كه رفت ـ ـ ـ

سال 75 اربعين شهادت سالار شهيدان مصادف بود با چهلمين روز شهادت عباس صابرى.
عباس از اون بچه رزمنده هايى بود كه بعد از جنگ نتونست تو شهر بمونه، و از مال دنيا، فقط يه ديپلم رياضى داشت. خونوادش هرچى اصرار كردن توى تهران بمونه و بره دنبال زندگى، به خرجش نرفت. داداشش حسن، تو عمليات بيت المقدس 2 شهيد شده بود و ـ ـ ـ

ادامه نوشته

فكّه ديگر جاى من نيست!

يكى از روزها كه شهيد پيدا نكرده بوديم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فكه شهيد شد.) هجوم برديم و بنا بررسمى كه داشتيم، دست و پايش را گرفتيم و روى زمين خوابانديم تا بچه ها با بيل مكانيكى خاك رويش بريزند. كلافه شده بوديم.

   شهيدى پيدا نمى شد. بيل مكانيكى را كار انداختيم. ناخن هاى بيل كه در زمين فرو رفت تا خاك بر روى عباس بريزد، متوجه ـ ـ ـ

ادامه نوشته

غلامى را كه ديدم ـ ـ ـ

از سال 70 با شهيد غلامى آشنا شدم. جوانى بود جسور، پركار و مقاوم. آن زمان مسئول گروه تفحص لشكر 14 امام حسين(عليه السلام) بود. او را از اواخر سال 70 در گروه تفحص ديدم. آن زمان در خصوص كار در محور عملياتى والفجر 2، سئوالاتى داشت و مى گفت: «بچه ها دو ماه رفته اند و كار كرده اند ولى فقط ده شهيد بيشتر پيدا نكرده اند. احتمال دارد شهدا را جابجا كرده باشند».

   گفتم: «غير ممكن است ـ ـ ـ

ادامه نوشته

پای مصنوعی

روز نهم عید سال 75 آن مصاحبه کذایی را که بعدها خیلی سر و صدا به پا کرد، بعد از یک روز پر برکت با «علی آقا» انجام دادم.


آخر آن روز بعد از دو، سه هفته تلاش بی‌حاصل، سید میرطاهری و علی آقا بالاخره به آرزوی‌شان رسیده بودند و شش، هفت شهید پیدا کردند. روی همین حساب، علی‌آقا خیلی شنگول و سرحال بود. اواخر مصاحبه که از او پرسیدم:«علی‌جان با توجه به این که جانباز قطع پا هستی، کارکردن، آن هم روزی 14، 15 ساعت توی این قتلگاه فکه برایت مشکل نیست؟» گفت:«اگه آدم پاهایش سالم هم باشند و بخواد دم به دقیقه از این تپه ماهورهای ناهموار پایین بالا بره، پاهایش خسته می‌شن و درد می‌گیرند. خب ما هم آدمیم، با این پای مصنوعی کم مشکل نداریم. وضع اون ـ ـ ـ

ادامه نوشته

عصر قحطی شهادت

با کسب اجازه از بزرگان علم و ادب من از شهر شریف سیدمرتضی آوینی، و یا بهتر بگویم از شهر سید مرتضی آوینی ها و سعید یزدان پرست ها، خدمت برادرها رسیده ام. از من بی شخصیت خواسته اند که راجع به شخصیت شهید سید مرتضی آوینی صحبت کنم. برایم مشکل است، اما تا آنجا که بتوانم در خدمتتان هستم. من شهید سید مرتضی آوینی را در سال 59 زمانی که 17 سال بیشتر نداشتم – با «حقیقت» دیدم و سال 71 با «روایت فتح» شناختم. بعد از ـ ـ ـ

ادامه نوشته